گاهی برای دلم...
درخت ها راه که نه،میدوند در میان این جاده ها...
یکی پس از دیگری، دیگری پس از آن یکی...
اینجا همان جایی ست که دیگران به آن میگویند شمال و به زیبایی درختان لبخند میزنند
من به اینجا میگویم خانه و با تمام درختان رفیقم...
اولین نفس هایم را همین درختان تقدیمم کردند...کودکی هایم را با بو کردن برگ هایش راهی خاطره ها کردم...
مدرسه، دبیرستان، دانشگاه و دانستن را همین شهر به من ارزانی داشت
دوستانم را این سرزمین به من هدیه داد...
چرا گریه نکنم وقتی میان این جادهی لعنتی، درختان راه که نه، از کنارم میدوند
دست تکان میدهند یکی یکی...میل دارم چنگ بزنم به برگ هایشان، تمام سلول های بدنم، تمام رگ هایم میگویند همینجا بمان...میان شهری که عشق را یاد تو داد...
اما نیرویی قوی چون آهنربایی مرا میکشد به جایی که به آن تعلق ندارم...
رشت...اینجا شهر من است
شهری با خنده های بلند و درختان چند صد ساله که هنوز خوب زندگی میکنند...
چند روزی اینجا نفس کشیدم...خنده های مادرم را دیدم...پدرم را بوییدم...دوستانم را در آغوش کشیدم
حتی آنها که نمیتوانستند لبخند بزنند و مرا در آغوش بگیرند..........رفیق زیر خروار ها خاک سردت نیست؟؟
بگذار درآغوش بگیرمت
کمی سرد است هوا، با مقدار قابل توجهی رطوبت و شب های مه آلود...
در یکی از همین شب های مه آلود گریز میزدم به مشغله های دوستانم...وچقدر خندیدیم...چقدر نفس کشیدیم...
اینجا همه چیزش خوب است...چرا گریه نکنم در میان این جاده ها که قدم به قدم، نفس به نفس دورم میکند از وطنم؟؟
آخرین بوسهی خداحافظی بر گونهی هر کسی نشست خستگی را به جانم نشاند...چقدر تکرار میشود... چند بار...
مادرم...پدرم...خواهرم...رفیقانم...سنگ سردی که نام رفیقی قدیمی روی آن است...
آه....
چقدر خسته ام...
پ.ن: هزار تا ترانه، هزار تا سکوت، واسه گفتن حس من کافی نیست...
Design By : RoozGozar.com |